برای من این جا خیلی دلگیر است. از همان اولش هم از این جا بدم می آمد.
بدون هیچ دلیلی دویت دارم با بلاگ اسپات برگردم. پس دوستان ادامه ی وبلاگ قبلی را دنبال نمایید با آدرس زیر :
http://www.ziresetarehekeivan.blogspot.com
زیر ستاره کیوان یک مکان متافیزیکی نیست. زیر ستاره کیوان همان روستایی است که من در آن به دنیا آمده ام. خاطرات کودکی ام متعلق به آن جاست. با خرگوشی که داشتم و روز مرگش بیش از هر مرگ دیگری گریه کردم. با بچه گربه ای که می خواستم با خودم به مدرسه ببرم.
با کبک کوهی روغنی ؛ با سگ کوچولوی نگهبان خانه و درخت انگوری که پدرم به نشانه ی تولدم برایم کاشته بود.
جوانی ام در تهران ؛ نوجوانی ام شهرستان و زادگاه و کودکی ام روستاست.
از میان این سه ؛ اولی را رفقایم ؛ دومی را خانواده ام و فقط سومی را خودم دوست دارم. ولی همچنان میان این سه گانه بی معنا درگیرم و در رفت و آمد. و بدتر این که از آنچه بیش تر از همه گریزانم بیش تر به سراغم می آید و آنچه را بیش تر خوش می دارم کمتر مجالم می دهد.
این تثلیث مسیحایی نه تنها از نظر عینی بلکه از نظر ذهنی نیز به نوعی دیگر مانند بختک همراه من بوده است. افکار و تخیلات من از کودکی تابه حال در سه کلمه خلاصه می شود : سیاست ، دین و ادبیات.
از این میان نیز دوستانم عاشق سیاست و سیاست پیشگی اند ، خانواده ام دربند اعتقادات مذهبی و کسب رضای الهی اند و در این میان تنها چیزی که من از کودکی به آن پناه برده ام ، ادبیات است. از کودکی با وسواس مضحکی دفترچه هایی از گزین گویه های ادیبان و عارفان بزرگ ایرانی و فرنگی پر می کردم و همه ی آنها را درون صندوقچه ی کوچکم پنهان می کردم . ( از ترس این که مبادا کسی آنها را بدزدد.)
گویی در سرنوشت من کودکی و روستا و ادبیات به طرز مرموزی به هم گره خورده اند.
شاید این وبلاگ همان صندوقچه ی کوچولوی بچگی ام باشد با این تفاوت که دیگر برای دزدیدنش چندان هراسی ندارم چراکه حرفهای خیلی مهمی درونش نیست و گوینده اش هم حرف با ارزشی برای گفتن ندارد.